ارمیاارمیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

[کـودکــانهـ ـهایـــ اِرمــیـا]

عکســهای جا مونده

یه سری عکس تو گوشی بود که یادم میرفت بریزم تو لپ تاپ بالاخره وقت کردم مامانی ،این پستــ فقط عکسهارو میزارم. پسر جونم نانای کردنو خیلی دوست داری همش در حال نانای هستی ،میگیم دست بزن بای بای میکنی میگیم بای بای کن دست میزنی ،تغصیر تو نیستا من مقصرم که همرو پشتِ هم بهت میگم ،ماه رمضونم که شروع شده عزیزم طبق معمولِ هر سال ما بیشتر خونه ی مامان بزرگت هستیم ،پارسالا سحر هم میموندیم ولی امسال دیگه با وجود شما نمیشه چون قبل سحر میخوابی . 2 شب پیش ساعت 4 خوابیدی 7 صبح بیدار شدی دیگه نخوابیدی:) مامانی چرا بعضی وقتا اینجوری میشی؟ از خواب داشتم میمردم ولی شما سرحال داشتی میچرخیدی ،سرلاک بهت دادم با نی نی گذاشتم بعد خوابوندمت تا گذاشتمت پایین بیدار شدی ...
30 مرداد 1392

ارمیا و چای باغ

اخرین باری که چای باغ رفتیم خرداد 90 بود،این همه راه به عشقِ چای باغ رفتیم ولی رودخونه ی پر اب و زیباش خشک شده بود خشکِ خشک.. خیلی ناراحت شدم اخه تمام زیباییش به اون رودخونه ی عمیقش بود .. کلی عکس انداختیم و بازی کردیم خیلی هم خلوت بود و یه کمی ترسناک خخخخ،یه عالمه گاو اونجا بود که زنگوله به گردنشون بود و راه که میرفتن صدا میداد تو هم تمام مدت داشتی نگاشون میکردی، بعد کلی گشت و گذار افطار رفتیم خونه ی مامان بزرگ و کلی اونجا رو به هم ریختی و همه جای خونشونو سیاحت میکنی خونشونم بزرگه مثل خونه ی ما نیس که کلی هم وسیله باشه نزارم بری واسه همین ازادی اونجا و واسه خودت میگردی ،بابابزرگم هر بار تورو میبره تو حیاط و دور میزنیو میای بالا، وقت افطار ه...
30 مرداد 1392

اولین مرواریدت نیش زد عزیزمممممم

عسله مامان یکی یدونه ی مامان داری دندون در میاری وای نمیدونی چقدر خوشحالمممممممم. دیروز داشتی میخندیدی دیدم لثه ی پایینت یه شکلی شده انگار باز شدس گفتم نه بابا بازم توهمه تا شب که دیدم همش انگشتت اون طرفه و محکم گاز گاز میزنی دست زدم دیدم اوااااا یه چیزه تیزززز هستتتتتتتتت سریع پریدم به بابایی گفتم اونم گفت اااا اره دندونه مبارکهههههههه .. الانم داشتم بهت اب سیب میدادم صدای تخ تخ میومد گفتم اااوا این چیه بعد فهمیدم دندونته میخوره به لیوان عزیزممممممممم هنوز در حدی نیس که بخندی معلوم شه .. دندونه پایین سمته راستته سمته چپی هم متورم شده همین روزا در میاد عشقم . تازه فهمیدم چرا همش مارو گاز میگرفتی نازدونه . چند روز پیش خونه ی مادر جونی بودیم ...
30 مرداد 1392

سومیـــن مروارید-پارک

عزیزِ مادر نفسِ مادر سلام انرژیه من قربونت برم که داری این روزارو  با دراومدنه دندونات میگذرونی، روزا خیلی خوبی . لثه هاتم اذیتت نمیکنه ولی شبا که تازه خوابیدی گریه هات شروع میشه و دستتو میزاری تو دهنت و گاز میگیری و هی پهلو به پهلو میشی منم میزارمت رو پام تا دوباره بخوابی ، این دندون سومی لثه ی بالاست سمتِ راستت،الان بیتابیِ شبا به خاطرِ دندون بغلیشه که باد کرده اندازه یه گردووووووووووو الان 1 هفتس سفید شده ولی سرش بیرون نزده فکر کنم امشب دیگه رونمایی کنه،دندون سومیت هم 9 مرداد بود درومد عزیزم ،دندونای پیشینتن سفید شدن فکر کنم این چهارمی که در بیاد نوبته اوناس. نازدونه ی مامان 2 روز پیش با مریم و مهدیسا رفتیم شهربازی رنگارنگ شما خیلی ...
30 مرداد 1392

سفر به مشــــهد

مامانی وقتی شما داشتی زود به دنیا میومدی چند روز بعدش تولد امام رضا بود و زردی گرفتی و 2 بار بستری شدی ما هم نذر امام رضا کردیم و گفتیم اولین سفرت شمارو ببریم مشهد، یکشنبه ظهر راه افتادیم البته قرار بود شنبه بریم که من دندونم درد گرفت و دندونپزشکی رفتم ،وای مامانی شما خیلی خوب بودی تو راه خیلی ماه عالیییی .. هر 2 ساعت میخوابیدی . نق نمیزدی دلم برات سوخت ، هم تو رفت هم برگشت حوصلت سر میر فت و میخوابیدی ، واسه همین شب که رسیدیم تا 6 صبح بیدار بودی و من و بابایی داشتیم میمردیم واسه خواب ! از صبح میرفتیم بیرون تا 2.3 صبح برمیگشتیم هتل،وای گفتم هتل یادم اومد، میخواستیم هتل میامی بریم که تو اینترنت دیده بودیم و خوشمون اومده بود ولی وقتی رفتیم پر ...
30 مرداد 1392

این چند روز ما-سرماخوردگی

پسر گلم عزیز دل مادر فدات بشم که سرما خوردی،این دفعه خیلی بدتر از دفعه ی قبل شدی روز بهتری ولی شبا تو خواب سرفه میکنی و یهو داد میزنی ،گلوت چرکی شده ،امروز سرفه ت بند نمیومد یهو بالا اوردی ولی خوب بود باعث شد کلی خلط اومد بیرون ،باز لاغر شدی مامانی بمیرم که تا میخوای جون بگیری یه چیز میشه ،منم از حرف اینو اون خسته شدم میگن چقدر کوچولوئه!!! خب من خودمم لاغرم باباشم که خرس نیس کلا بچه به پدر مادر میره دیگه تازه پسملیه من 2 کیلو بود دنیا اومد .. نمیتونم جواب بدم مامانی .. اخه خودشون باید حالیشون شه هبچ مادری که بدش نمیاد بچش تپل بااشه خودم کم حرص میخورم هر جا هم میریم میگن لاغره منم مغزمممم سوتتت میکشه دیگه،بگذریم بزار از تو بگم از کارات از ...
30 مرداد 1392

9 ماهگی

پسر جونم سلام مامانی شیرینم  عشقه مامان بالاخره سرمات خوب شد به لطفه خدا.  دس دسی یاد گرفتی، دقیقا امروز ظهر وقت ناهار، چند روزی بود فقط نگاه میکردی میدونستم داری توجه میکنی تا یاد بگیری تا امروز که داشتیم ناهار میخوردیم بابایی گفت ارمیا بای بای کن ،تو 2.3 بار بای بای کردی بهو شروع کردی به دست زدن وای منو بابایی ذوق زده شدیم حالا تو هم ول کن نبودی خوشت اومده بود هی دست میزدی انگار دس دس هم میگی یعنی حرف دَ دَ میگی اخه مدتیه همه ی حرفامونو میخوای تکرار کنی فدات شم . خلاصه که تلاشم نتیجه داد و پسری داره واسه تولدش اماده میشه تا حسابی دست بزنهههه> تا حالا هم بای بای بلد بودی ولی وقتی میگفایم بای بای کن انجام نمیدادی یه موقع هایی فقط بای ...
30 مرداد 1392

چالوس.مرواریدِ چهارمممممم.شروع به حرف

سلام نک ستاره ی مامان این روزا همش دارم میگم خدایا شکرت به خاطرِ وجودِ ارمیا،خدایا شکرت.. همش در حالِ دالی بازی هستی ،چند روزع یاد گرفتی لباست یا یه وسیله رو میاری جلو صورتت میگی داااااااااااا.. وای من میخوام بخورمتتتت اون موقع ،چقدر تو شیرینی پسرمممم،وقتی میگم ارمیا بیا اب بازی بدو بدو چهار دستو پا میای پیشم اگه ازم دور باشی گریه میکنی که نکنه نبرمت اب بازی ، اگه  ببینی درِ حموم بازه وای جیغغغغ میکشییییی به زور میخوای بری تو ، منم مجبور میشم ببرمت حموم،وقتی هم بگم ارمیا بریم حموم تند تند میدویی به سمتِ حمووم،فدای اون عقلِتتتتت. کلا این روزا روزایِ خوبی واسه منه، خیلی ارومی سرِت با بازی گرمه یا میای اشپز خونه 100 بار میری زیرِ می...
30 مرداد 1392

از این پستــ به بعد برای پسرم مینویسم

میخوام مثل خاطرات بارداری که با ارمیا حرف میزدم از این به بعدم برای اون بنوییسم اینجوری حسم قویتره ! پسر قشنگم . امیدم . نفسم . زندگیم . نانازم (که همیشه اینارو بهت میگم) این روزا خیلی شیرین شدی واقعا حس میکنم بزرگ شد ی اخلاقت رفتارات حرکاتت دیگه فرق کرده . وقنی حواسمون بهت نیس با داد زدن صدامون میکنی وای نمیدونی چقدر منو بابایی ذوق میکنیم و میایم فشارت میدیم بوس مالیت میکنیم . تو هم میفهمی به خاطر چیه و لوس میکنی خودتو . دیگه اتاق خوابارو کشف کردی و تا بزارمت رو زمین میری سمت اتاقا و کلی کیف میکنی و هر لحظه هم یه نگاه به من میندازی که ببینی میام بگیرمت یا نه . کشوها رو باز میکنی و تا جایی که بتونی میریزی بیرون وای مامانی ...
30 مرداد 1392
1